این چشمها داستان خونِ دل خوزستانند...
کار بالا گرفته بود. متروپل شلوغ بود اما فقط یک نفر به چشم می آمد. مثل اسپند روی آتش بود. آرام و قرار نداشت. مدام بر سرش می کوبید و بعد یکجا می ایستاد و میان خرابههای متروپل چشم چشم می کرد تا شاید چیزی ببیند
کار بالا گرفته بود. متروپل شلوغ بود اما فقط یک نفر به چشم می آمد. مثل اسپند روی آتش بود. آرام و قرار نداشت. مدام بر سرش می کوبید و بعد یکجا می ایستاد و میان خرابههای متروپل چشم چشم می کرد تا شاید چیزی ببیند