«در یک روز تابستانی و در هوای گرم آبادان بیخبر از همه جا ساختمانی بر سر ۳۷ انسان بیگناه آوار میشود؛ بر سر دو خواهری که به شادمانی در کنار عمه خود مشغول نوشیدن آب میوه بودند، بر سر آن پدر و دو پسری که با بستنیهایشان، تشنگیها را برطرف میکردند، بر سر مریم و رامینی که از کافه زیبایشان عطر عشق و قهوه و کیک همیشه جاری بود، بر سرکارگران زحمتکشی که هر روز مثل همیشه آجر به آجر آن ستون و طبقات را بالا میبردند بیخبر از آنکه بدانند با دستهایشان آرام آرام مرگ را به سوی خویش فرامیخوانند. بر سر آمنه، دانیال، آرمان و همه آنهایی که نمیدانم آیا وقتی که از خانه خارج میشدند فرصت این را داشتند که برای آخرین بار عزیزانشان را در آغوش بگیرند؟
از عبدالباقی فراوان گفتهاند. کاری به او ندارم. او دومینوی آخری بود که فروافتاد، از دومینوی فساد و باندبازی و رانتخواری! از هزاران عبدالباقی موجود این یکی بدشانسترینشان بود. در حقیقت لحظه نزول متروپل لحظهای بود که عروج فساد و چهره زشت آن را نمایان کرد.
اما اینجا در خیابانهای آبادان و در کنار آوارهای ریخته بر زمین، در کنار ستونهای توخالی مچاله شده؛ متروپل عشق و همدلی را در پس خرابههایش فریاد میزند. کودک و جوان و پیر با دستهای خالی آجرها را یکی یکی برمیدارند. یکی بطری آب یخ میدهد، آن دیگری سینی پر از هندوانه، آن دورتر زنی عبا به سر نان تنوری را از سبد حصیریاش درمیآورد و زنی جوان چای پخش میکند. اینجا بیشتر حال و هوای محرم دارد. شبیه ظهر عاشوراست. بوی خون و غربت و درد میدهد. اینجا قهرمانان واقعی به جای اینکه با شنل پرواز کنند با لباسهای قرمز و کلاههای زرد جان بر کف به استقبال خطر میروند. اینجا الهه منصوریان چهره اصیل قهرمانی را به تصویر میکشد. اینجا از هر شهری کسی برای کمک آمده است و در بین همه این فداکاریها چهره آقای بهشتیان در ذهنم ماندگار میشود. از او می خواهند که خانهاش را تخریب کنند تا از آن معبری برای رسیدن به متروپل ایجاد کنند و او در پاسخ میگوید همه داراییهایم فدای یک کفشِ همشهریانم! ماندهام خوِنش چه داشت که در خون سازندگان متروپل موجود نبود؟
مردم آبادان عشق و غیرت را بیادعا به تصویر کشیدند. در کجای دنیا این چنین عشقی را پیدا میکنید که کسی خانهاش را، سرمایهاش را، همه داراییاش را، سقف بالای سرش را برای غریبهای فدا کند آن هم در این اوضاع نابسامان اقتصادی ایران بیآنکه وعدهای را دریافت کند؟ این مردم مظلوم بودند. با وجود ثروت عظیم نفت فقیر هم بودند اما در قلبهایشان به وسعت همه داراییهای جهان عشق و همدلی یافت میشد.
مترو، پلی ساخته شده از جنس رنج و غم بود که همزمان عشق و محبت را هم به تصویر میکشید و نشان میداد که چگونه مردم میتوانند هوای همدیگر را داشته باشند.
در متروپل سنگ و ستونی فروریخت و اینجا در ما، قلبهایمان. آنجا کودکی زیر آوار جا ماند و اینجا محنت و رنج در وجودمان آوار شد. آنجا کودکی با دستهای کوچکش در میان خرابهها به دنبال پدر میگشت و اینجا چشمهایمان به دنبال کورسوی امیدی برای نجات بود. آنجا کافهای ویران شد و اینجا عطر قهوه ما بوی خون گرفت. باور نکنید قصه را. آنکه فروریخت و ویران شد متروپل نبود؛ روح مردم خوزستان بود.»
نظرتان را درباره این مطلب بنویسید !
ارسال دیدگاه