به گزارش بامداد زاگرس آنلاین و به نقل از پایگاه پایگاه خبری ایل بانگ_محمد باقری مدیر مسئول این پایگاه خبری نوشت : می گفت آن وقت ها گورستان چهاربیشه تا این حد مَملو از مزار نبود.از این وَر چشم که می انداختی، انتهایش را می دیدی. کم کم و طی این سالها، پُر شد از سنگِ قبر و شَندی های جور واجور.تا این اواخر که کرونا آمد و مُردن را عادی کرد.
انگار ترس از مرگ را از همه گرفت و البته که گورهای این قبرستان را بیشتر و بیشتر کرد.به زحمت آرامگاه خانوادگی منوچهر شفیانی را میان انبوهِ مزارها پیدا کردیم.فاتحه ای خواندیم و از کتاب «معامله چی ها»و «قرعه آخر »و رفاقت پر رمز و رازش با شاملو گفتیم و راهی سوی دیگر مزارستان شدیم، آرامگاه غریبانه ی مرید میرقاید در ضلعی در جوارِ دربِ ورودی آرامستان بود؛راحت تر می شد یافتش. فاتحه ای برایش خواندیم و شعری به زبان بختیاری از کتاب «چُکیلا »یَش را با هم زمزمه کردیم.از محله ی سرمسجد که زادگاه مرید بود و آدم های بزرگش حرف ها زد. آفتاب بعد ازظهر تابستان،هنوز باقدرت روی ازدحامِ مردم که هریک بربالینِ سنگ مزاری نشسته بودند می تاخت و خود نمایی می کرد.از همان موقع، پنج شنبه های مسجدسلیمان،روزِ مردگان بود.همه گروهی می آمدند و به مردگان همدیگر فاتحه می دادند. ببین،چقدر جمعیت می آیند و می روند،هنوز هم همینطور است. گفت علی محمد،برویم پیش علی محمد بهرامی. به زحمت آرامگاهش را یافتیم.
بعد از فاتحه،هر دو شعر «مادرم پنجره را دوست نداشت»شَ را زمزمه کردیم. گفت حالا که دقت میکنم،می بینم از جایی به بعد آشنایانم در بینِ رفتگان و در این وسعتِ حُزن آور بیشترند تا آن طرفِ حصارهای یک در میانِ قبرستان و میانِ زنده ها. دریغ و داغ،از سرنوشت آدم ها! دستم را گرفت و گفت بیا جانم،خسته ات کردم.باید دوستان بیشتری را ببینم.وقت تنگ است.دل تنگشانم.هر کدام که رفتند،گویی پاره ای از من و ما را با خود بردند.بیا برویم کنارِ آرامجای قباد! توی مسیر از قباد باقری و تعلق خاطرِ عجیبش به فرهنگ و تاریخ قومی و ملی می گفت.فاتحه را که خواندیم، سری به تاثر تکان داد و گفت مگر می شود قباد را دید و سراغی از کاوس غولی گله نگرفت.این ها از دوران طفولیت و مکتب خانه ای در محله ی سرمسجد با هم بودند.بیشترین دوستی را باهم داشتند.به سمت عمقِ آرامستان حرکت کردیم.
به زحمت آرامگاه کاوس غولی گله را میان انبوهِ سنگِ مزارها و سایه بان های جور واجور، پیدا کردیم.تصویرِ پُر مِهرش را که بر روی بَنرهای اطراف مزارش دیدیم،صدای گرم و اساطیری اش،توی ذهنم پیچید.فاتحه ای خواندیم و از اخلاق ممتازش یادها کردیم.لباس هایمان خیس از عرق شده بود. آفتاب زورهای آخرش را می زد.اما باید همراهی اش می کردم.پس از طی مسافتی، در قسمت های مرکزی قبرستان،بر بالین رستم اله مرادی نشستیم.فاتحه ای برایش خواندیم.و از بینش عمیقش به ادبیات و شعر گفتیم.می گفت،بعد از هر توقف و دیدار ،دل کندن از آن فرد و آرامگاه،سخت می شد.راست می گفت، می خواستی بیشتر بمانی و بدانی.هرچند که ندیده باشی شان، دلت تنگ می شد برای دنیایی که زیر آن سنگ ها آرمیده.نمیدانم، شاید این خاصیتِ قبرستان و میل و جَذبه ای مرموز به انتهای سرنوشتِ محتومِ تمام آدم هاست.به رستم که خداحافظی گفتیم،رفتیم سوی دیگر اهلِ قبور،می گفت بزرگ و کوچک ندارد،جوان هایی هم بودند که اگرچه عمرشان به دنیا نبود، اما توی حافظه ی خیلی ها هنوز زنده اند.پس از اندکی جستجو،خوابگاه ابدی محمد رضایی را پیدا کردیم.فاتحه ای برایش خواندیم.گفت نمونه اش همین بیامُرزی محمد بود.شاعر و منتقدی که توی خیلی از جرایدِ ممتازِ ادبی،آثارش منتشر می شد.افسوس که…
کلامش را خورد و چشمان خیسش را پاک کرد.راه افتادیم.نپرسیدم کجا،در سکوت سنگینی کنارش قدم برمی داشتم.دیگر خبری از تیغِشت آفتاب نبود.دَم دَمای غروب بود که به کنار آرامگاه بهروز صالحی رسیدیم،به بالین آرامگاهش که رسیدیم،به ناگاه خوش پوشی و آنکارد بودن همیشگی اش به ذهنم خطور کرد.عکس چهره استاد صالحی را به آرامی با دست پاک کرد و گفت،سخت است ببینی که آنهمه انرژی و تلاش بهروز عزیز توی رسانه و خبرنگاری، به یکباره خاموش شود و زیر خروارها خاک، خوابیده ببینی اش.فاتحه ای برایش خواندیم و راهی شدیم سوی دیگر قبرستان.چنان سنگ قبر و گور ریز و درشت، با بی نظمی کنار هم چیده شده اند،که خُوف بَرَت می دارد.گویی قبرستان با اشتهایی عجیب،انتظارِ بلعیدنِ همه را می کشد.
با سختی آرامگاه بهمن مرادی را پیدا کردیم.گورستان تقریبا از جمعیت خالی شده بود.همه رفته بودند یا در شُرفِ رفتن بودند.فاتحه را که خواندیم،نوای دلنشین سنتورش توی ذهنم پیچید.آرام و شمرده گفت بهمن،معلمی بود که عاشق کارش بود.با سخاوتمندی هر چه از موسیقی آموخته بود را به هنرجویانش می آموخت.چقدر سخت است پُر از حرف باشی و بخواهی با دوستانت هم کلام شوی و نتوانی و بعد انگار که بخواهد خودش را تسلی دهد، با انگشتانش، اسم هَک شده ی استاد بهمن مرادی را روی سنگِ قبرش لمس کرد.
گفتم دیر مجال شده،برویم پشتِ قبرستان، سمت استاد اسدپور،گفت مرگ یارمحمد، هرچند بسیار برایمان تلخ و ناگوار بود، اما منشا خیر برای هنرمندانِ پُرتعداد و نامدارِ مسجدسلیمان شد و تلاش ها و خواسته ی صنفی هنرمندان و نام آوران شهر برای تخصیصِ قطعه ای در آرامستان به نام « قطعه هنرمندان»، محقق شد.بالاخره شهرداری، قطعه ای برای تدفین این عزیزان در نظر گرفت.به نزدیکی های قطعه هنرمندان و نام آوران مسجدسلیمان که رسیدیم، با خنده ای تلخ و با صدایی که انگار نمیخواست حتی خودش هم بشنود زیر لب زمزمه کرد،در حیاتشان که از امتیازی دولتی برای رفاهِ حال و معیشتشان بهره نبردند،لااقل برای سرای دیگر و خوابگاه ابدیشان کاری انجام گرفت !!به بالین یارمحمد رسیدیم.از سکوت و حرکات لبهایش معلوم بود که فاتحه ای می خواند.گفت یارمحمد را باید توی همان کتاب نخستش شناخت. «بر سینه سنگها بر سنگ ها نام ها»،پر بود از احساس و اندیشهای نابِ شاعرانه اش. آفتاب داشت پشت کوه های ریل وی می نشست.گفت میدانم خسته شدی،ببخش .دیر یا زود ما هم به این عزیزان می پیوندیم.دیگر چیزی نگفت.میدانستم که با این جملات خودش را تَسَلی می دهد.در سکوت و تاریک و روشنای غروب،به راه افتادیم.و مثل کسی که از جمع عزیزانش دور می شد، از زیر عینک هایش مدام چشم هایش پر اَشکش را پاک می کرد.
نظرتان را درباره این مطلب بنویسید !
ارسال دیدگاه