سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
BAMDADZAGROSONLINE.IR
کد خبر : 233548
جمعه ۱۶ دی ۱۴۰۱ ، 13:17

همتی به بلندای نخل ، ثمری به شیرینی خرما

گفتگو با حسنه عفراوی؛ بانویی که تهدید محرومیت را به فرصت علم آموزی و کار آفرینی تبدیل کرد

همتی به بلندای نخل ، ثمری به شیرینی خرما

حسنه عفراوی چهل و پنج ساله یک شیرزن تمام عیار است. حسنه را میشود از تهِ دل دوست داشت، حسنه بااراده و سربلند را، که نگذاشت گرد محرومیت روی چهره ی قشنگ آرزوهایش جا خوش کند.

بامداد زاگرس آنلاین - سمیه همت پور :گوشی تلفن را برمیدارم و شماره را میگیرم همان بوق اول جواب میدهد. صدایی گرم و دل انگیز با ته لهجه شیرین زنهای عرب خوزستان. با زبان ایستادگی نخل سخن می گوید؛ زلال و پاک مثلِ هور.نوای دلنشینِ کلامش، از عطر تواضع سرشار است؛ از پشت تلفن می شود خنده قشنگش را دید. با مهربانی میگوید: «شما چند سالته دخترم؟ ماشااله به جانت! من هم سن شما که بودم سواد نداشتم! دلم می خواست مثل بچه های شهری خواندن و نوشتن بلد باشم اما حتا بلد نبودم اسمم را بنویسم.»

حسنه عفراوی چهل و پنج ساله یک شیرزن تمام عیار است. حسنه را میشود از تهِ دل دوست داشت، حسنه بااراده و سربلند را، که نگذاشت گرد محرومیت روی چهره ی قشنگ آرزوهایش جا خوش کند. آستینِ همت را بالا زد و در جست وجوی هرچه مسیر، هرچه راه، هر چه نور، هرچه روشنی ... آن قدر دوید و دوید تا بالاخره توانست رنگ بهار را به باغهای بی¬پرچین زندگی اش بیاورد.
 
 
دفتر زندگی حسنه پُر از روزهای تیره و تار بوده است؛ پُر از رخوت و سیاهی ... حالا اما آفتاب، از هر روزنه حیاتِ این زن قامت برافراشته و رد تاریکی را پاک کرده است. اُمیدروشنش صاعقه وار، بر خرمن یاس و ناامیدی فرود آمده و نمی توانم و نمی شودها را به خاکستری بی بها مُبدل کرده است.
 
 
خنده از دهانش نمی اُفتد. میگوید: «دخترم! با من راحت باش؛ به من بگو مادر! خدا میداند تو هم مثل دخترم زهرا برایم عزیزی.» با زیرکی پاسخ میدهم: « خانم عفراوی! من که عرب نیستم اما اگر اجازه بدهید یوما صدایتان کنم» یوما در زبان عربی یعنی مادر! مادری که در نقش مادری اش ذوب شده است ... می پرسم: «یوما! حسنه یعنی چی؟» صدایش را صاف می کند و با تبختر میگوید: « حسنه یعنی زنی که از لحاظ ظاهر و باطن سرشار از زیبایی است و من واقعا خوشحالم که پدر و مادرم این اسم زیبا را برایم انتخاب کردند.»
وقتی از او می خواهم تا سفره دلش را برایمان بگشاید و از فراز و فرود زندگی پرماجرایش بگوید تا ما هم ثروتی از گنج عظیم تجاربش به یادگار برداریم؛ قبول میکند و با همان لهجه قشنگ میگوید: «علی عینی ... علی رأسی یومه» یعنی حرفت روی چشمم، روی سَرَم ... انصافاً که عربهای خوزستان خیلی قشنگ محبت کردن را بلدند.
حسنه عفراوی چهل و شش ساله تمام زندگی اش مشغول کارآفرینی بوده؛ از کارهایی مثل خیاطی و خرید و فروش و دامداری گرفته تا پروار بندی گوسفند، پرورش بلدرچین و مرغ، کود ورمی کمپوست، کرم خاکی ایزانیا، صنعت شترداری و گاومیش داری و ...
او در سن بیست و یک سالگی غول بی سوادی را زمین زد و پس از گذراندن دوره های نهضت سوادآموزی توانست در رشته الهیات فقه و مبانی حقوق کارشناسی و کارشناسی ارشد را کسب کند. حالا حسنه در سه دانشگاه تدریس می کند؛ دختر و دامادش هم از دانشجویان او هستند. حسنه علاوه بر همه این ها، مشاور فرماندار، بخشدار و نماینده مجلس در امور کارآفرینی و اشتغال شهرستان دشت آزادگان و هویزه هم هست و در روستای مالکی سفلا از توابع دشت آزادگان زندگی می کند.
شاید «بانوی فعال کارآفرین روستایی» عنوان درستی برای تعریف از او باشد. حسنه، کارهایش هم حسنه است! و هرجا پا می گذارد دنبال راهی می گردد تا امیدآفرینی کند و به جوان های امروز بگوید که می شود و می توانیم اگر بخواهیم.
حسنه عفراوی نویسنده ۵ کتاب «روایت نخل‌های ابوحمیظه»، «مروارید‌های هور»، «نقاش سرزمین ملائک» و «ریام»، «مقاومت زنان دشت آزادگان در جنگ تحمیلی  در سال ۱۳۵۹» است.
آبشاری از مهر، روی دوش بهار می ریزد و از سالهای کودکی سخن می گوید: پدرم مرد زحمتکشی بود. کشاورز بود و گندم می کاشت. همه ارتزاق مان از هور بود؛ قبل از این که خشک شود ... هور همه زندگی مان بود و هست البته اگر بگذارند! هور
یا همان هورالعظیم بیشتر از ۶هزار سال قدمت دارد. تمدن های عظیمی کنار این هور شکل گرفتند. تالاب هورالعظیم همسنگ جنگل‌های آمازون است. همان طور که می گویند آمازون یک ثروت جهانی هست باید به تالاب هورالعظیم هم به همین دید نگریست‌. هورالعظیم یک زندگی است؛ ادامه حیات است. درحالی که ما با هور نامهربان بودیم او هنوز سخاوتمندانه چتر مهرش را بر سر ما کشیده است. بگذریم ...
پدر و مادرم تا نُه سال بعد از ازدواج شان بچه دار نمی شدند تا اینکه خدا به من اذن بندگی داد و پا به دنیا گذاشتم. وقتی سه سالم بود جنگ شروع شد.کودکی کنجکاور و بازیگوش بودم که دلش میخواست کودکی کند اما جنگ نگذاشت. جنگ طوری روی زندگی مان سایه انداخت که ما اصلا بچگی نکردیم؛ بازی نکردیم؛ نفهمیدیم لذت دویدن و قایم موشک بازی توی نخلستان های خوزستان یعنی چه!
 
 
پدرم رزمنده بود و مادرم با جمعی از زن های روستا از رزمندگان پشتیبانی می کرد. وقتی بعثی ها ریختند توی روستا، ما آواره شدیم! آواره جنگی شنیده اید؟ یعنی حساب کن مرد و زن جانانه ایستادند و مقاومت کردند اما دشمن خیلی مُجهزتر از ما بود. ما با بیل و داس و سنگ مبارزه می کردیم و آن ها توپ و تفنگ هایشان را آتش کرده بودند. گلوله ها سهم سینه‌ی مردم شد و طولی نکشید که مقاومت شکسته شد. بعثی ها روستا را تصرف کردند. سه سالم بود اما مثل یک کابوس نحس هنوز آن صحنه را به خاطر دارم؛ تفنگ ها را روی دست بالا برده بودند و روی زمینِ ما یزله می کردند. زمینی که مالِ ما بود اما چه کاری از دستمان برمی‌آمد؟
حسنه، شیله‌ یعنی همان روسری عربی اش را تا زیر دماغ قوس‌دارش بالا می کشد و می گوید: دو سال آواره بودیم تا دوباره برگشتیم سر خانه و زندگی مان. پدرم مدام در جبهه بود. کشاورزی را رها کرد. ما را هم گذاشت توی خانه و رفت. رفت که نگذارد دوباره دشمن روی خاک خانه اش یزله کند. یزله بلدی؟  یزله یک نوع پایکوبی عربی است که به صورت گروهی انجام می‌ شود؛ هم برای عزا و هم برای جشن. حالا فکر کن وقتی عراقی ها ریختند توی خانه های ما عرب های خوزستان و یزله می کردند ما چه حال و روزی داشتیم. آن ها از خوشی یزله می کردند و ما در دلهایمان غم هوسه می کردیم. 
 
 
داشتم میگفتم پدرم جبهه بود و کارهای خانه روی دوش نحیف مادرم سنگینی میکرد. مادرم باردار بود با این حال یک لحظه آرام نداشت. وقتی برادرم حسن به دنیا آمد من برایش مادری کردم. مادرم میرفت دنبال کارها من توی خانه بچه را نگه میداشتم. نمی گذاشتم آب توی دلش تکان بخورد؛ همه کارهایش را میکردم. خودم برای خودم هیچ وقت بچگی نکردم عوضش تا دلت بخواهد برای سه برادر و دوخواهرم مادری کردم. وضعیت معیشتی ما سخت بود. نه آب داشتیم و نه گاز. مادرم می رفت هیزم جمع می کرد. راه دوری طی میکرد تا از رود کرخه برای مان آب بیاورد. من گاهی اوقات کمک مادرم هیزم جمع می کردم؛ هیزمها را روی سرم بار می کردم و می آوردم تا آتش کنیم؛ غذا بپزیم، گرم شویم و دلگرم از اینکه هنوز همدیگر را داریم و تنها نماندیم. گاهی هم قابلمه آب را میگذاشتم بالای سرم و آب می آوردم تا بچه ها حمام کنند. بعضی وقت ها که توان نداشتم آب ببرم برای حمام دست بچه ها را می گرفتم و می بردم کنار کرخه و همان جا حمام شان می کردم. دخترهای دیگر روستا هم وضع شان مثل من بود ولی من دست تنها بودم. مادرم اصلا خانه نبود. بعضی وقت ها مادرم از روستا تا سوسنگرد پیاده می رفت تا برایمان غذا تهیه کند.
پدرم سرشناس بود و ما همیشه مهمان داشتیم. در تعطیلات تابستان مهمان ها اضافه می شدند. از کولر هم خبری نبود. مردها روی پشت بام و زن ها توی حیاط می خوابیدند. عصر حیاط را آب پاشی می کردیم و یک قالی قرمز قشنگ می انداختیم. مادر بزرگم عادت داشت چایی اش را روی منقل ذغالی بگذارد. ما نوه ها هیزم جمع می کردیم و آتش محبت بین مان هر روز گرمتر میشد. شب که میشد ملافه روی سرمان می گذاشتیم و پدربزرگم یک قصه همیشگی که بلد بود برایمان می گفت. بعد از آن می رفتیم سراغ عمه ام و او هم همان قصه تکراری اش را برای مان تعریف می کرد. همین دو قصه همه سرگرمی ما بود.
 
 
وقتی هفت سالم شد رفتم مدرسه؛ شاگرد اول کلاس بودم ولی نشد ادامه بدهم. شرایط زندگی ام اجازه نمیداد. باید از بچه ها مراقبت می کردم. از طرفی معلم ها هم اخلاق بسیار تندی داشتند. زندگی به همین صورت می گذشت. اصلا دوست نداشتم امروزم شبیه دیروز باشد. همیشه دنبال این بودم که خوشبختی را برای خودم به وجود بیاورم. قدرت خرید اسباب بازی و عروسک نداشتیم. دختر همسایه مان خیاط بود. خیلی خوش اخلاق و مهربان بود. لباس عروس که می دوخت اضافه پارچه ها را برای من نگه می داشت. من چوب درخت های کهنه را جمع می کردم و با تکه پارچه هایی که دخترهمسایه از لباس های عروس برایم کنار میگذاشت قشنگ ترین عروسکهای دنیا را درست میکردم. یادم هست یک بار میخواستم برای عروسکم مو بگذارم رفتم سراغ یکی از گوسفندها و دست دراز کردم تا تکه ای از پشمش را بچینم اما گوسفند عصبانی شد و من را به زمین انداخت و تمام سرم غرق خون شد.
یادش به خیر! دوران خیلی خوبی بود. با همه دردهایی که داشتیم زندگی جریان داشت. در تنور گلی نان می پختیم. ظهر یک نوبت و بعد از ظهر هم یک نوبت دیگر. تنورمان بیرون از خانه بود. کنار مزرعه. عصرها که می خواستم نان بپزم به غروب دل انگیز آسمان نگاه می کردم و با خودم فکر میکردم وقتی همه جا تاریک میشود دوباره روشنایی ظهور میکند پس این روزگار سخت هم بالاخره تمام میشود و طبق وعده خدا یُسر و آسانی جایش را می گیرد. یعنی آن قدر زندگی سخت می گذشت که من حتا گریه کردن را هم یادم رفته بود. باورتان می شود؟ یک نفر این قدر درد کشیده باشد که حتا یادش برود گریه کند؛ خندیدن که سهل است ...
چهارده سالم بود که ازدواج کردم و در همان سن هم بچه دار شدم. دخترم زهرا که از آب و گِل درآمد تصمیم گرفتم سواد یاد بگیرم. این قدر سنگ جلوی پایم انداختند که از ادامه راه منصرف شوم اما نشدم! مصمم تر دنبال راهی گشتم تا این که توانستم در نهضت سواد آموزی ثبت نام کنم. کلاس چهارم که رسیدم خودم بچه ها را جمع کردم و نهضت سوادآموزی را به روستا آوردم. پدرم را همه قبول داشتند. به اعتبار پدرم قبول می کردند بچه هایشان در کلاسهای نهضت شرکت کنند. می رفتم تک تک خانه ها در میزدم و میگفتم بیایید سواد یاد بگیرید خیلی ها قبول می کردند می گفتند دختر حاج قاسم آمده پس ثبت نام کنید؛ بعضی ها که فکر می کردند من قرار است درس شان دهم بیشتر خوشحال میشدند.
زهرا پا به پای من بود در تمام این سال ها و من برای این که نمی خواستم دستم را جلوی کسی دراز کنم خودم کار می کردم. مرغ می آوردم پروش می دادم، صنایع دستی می فروختم؛ کشاورزی می کردم یعنی هرکاری که بلد بودم و نبودم؛ فقط به خاطر اینکه دستم جلوی هیچ احدی دراز نشود. جان می کندم ... سخت بود اما غیرممکن نه!
راهنمایی طرح تجمیع خواندم. یعنی از 24 ساعت شبانه روز 18 ساعت را درس می خواندم بدون این که معلمی داشته باشم تا این که به دبیرستان رسیدم و یک ضرب وارد دانشگاه شدم رشته الهیات فقه و مبانی حقوق و بعد هم کارشناسی ارشد همین رشته را ادامه دادم. الان هم مدرس دانشگاه هستم، هم مشاور فرماندار و نماینده مجلس در امور کارآفرینی، هم مادر و هم مادربزرگ!
این همه راه رفتم و رسیدیم به این جا! اگر از من بپرسید حالا بعد از این همه تجربه بیا و به ما بگو بهترین کار چه کاری است یعنی حتا یک لحظه درنگ نمی کنم و می گویم: کارآفرینی.
چند وقت پیش یک نفر با من تماس گرفت و گفت که نابغه ریاضی هستم در مسابقات سوئد و فرانسه و ... رتبه برتر را کسب کردم اما هنوز بیکارم؛ از من پرسید چه پیشنهادی داری؟ میگفت هرجا فکرش را کنی سر زده ام؛ همه تحسینم می‌کنند اما خبری از کار و پول نیست‌. مگر آفرین و بارک الله برای من آب و نان می‌شود؟ خندیدم‌. گقتم پسرجان! اگر مرد کاری بیا! من کمکت میکنم اتفاقا الان بهترین زمان برای پرواربندی گوسفند است. پرواربندی هم فقط ۳ماه است در فصلی که هوا خوب است؛ مثل آخر پاییز گوسفندهای چندماهه را در یک فضای محصور می‌گذاریم و غذای مخصوص به آنها می‌دهیم تا خوب رشد کنند. من به آن شخص گفتم شما بیا و این کار را انجام بده؛ من بازار کار هم برایت جور میکنم حتا اگر توانستم سرمایه گذار هم خودم هماهنگ میکنم؛ شما فقط اراده و همت کن که پای کار بایستی و بار این مسئولیت را به دوش بگیری؛ همین! این آقا کمی مکث کرد. با لحنی حق بجانب توام با ناراحتی گفت: خانم! شما می دانی داری با کی صحبت میکنی؟ اصلا من را میشناسی؟ من نخبه ریاضی هستم شما داری به من گوسفندچرانی یاد میدهی؟ گفتم: وای بر شما؛ وای بر نخبه ای که نمی‌تواند کاری برای خود دست و پا کند، این نخبه بودن چه فایده ای دارد وقتی نتوانی کاری کنی؟
بگذارید این را به همه بگویم؛ کار کردن خیلی ارزشمند است. آثار و برکات لقمه حلالی که سر سفره بر دهان می‌گذارید بر نسل و تبار شما اثرگذار است. متأسفانه برخی ها عادت به عافیت طلبی دارند و منتظرند رزق از آسمان برایشان برسد؛ البته رزق هر کس را خدا کنار گذاشته ولی باید برای به دست آوردنش تلاش کرد. الان حتا خانم های روستای ما پا به پای مردان کار می‌کنند؛ هم درآمدی دارند و هم سرگرم هستند. عمده کارهایشان هم تولید صنایع دستی ارزشمند است؛ با بوریا و حصیر محصولات چشم نوازی درست می کنند که ماندگاری بالایی هم دارد؛ طبق، سبد، سفره، جارو و ... خودم برایشان بوریا میخرم و یک نفر را می آورم در چند جلسه کوتاه آموزش شان می دهد و کار تولید شروع می شود؛ اولویت آموزش هم با خانواده های فقیرتر و محروم تر است. من همیشه گفتم اگر می‌خواهید در حق کسی نیکی کنید به جای دادن ماهی به او ماهی گیری یادبدهید؛ مردم فقیر را هرچه قدر هم کمک کنید بازهم فقیر می‌مانند ثروتی از جانب آنها تولید نمی‌شود اما وقتی به او آموزش دادید چطور گلیم خودش را از آب بیرون بکشید دیگر دستش جلو کسی دراز نیست و علاوه بر زندگی خود و خانواده اش به اقتصاد کشور هم کمک می کند. الان الحمدلله بازار خرید صنایع دستی شهرستان دشت آزادگان بسیار خوب است و خانمهای هنرمند ما در روستاها تولیدهای انبوه انجام می‌دهند.
من با توکل به خدا و کمک مسئولین تمام خانمهای متکدی شهرستان را جمع کردم به آنها آموزش دادم و مشتری هم برایشان پیدا کردم هم در ایران و هم در خارج از کشور چون بخش بزرگی از این صنایع دستی به کشورهای همسایه صادر می‌شود. یک عده دیگر از بانوان محروم بودند که توان تولید صنایع دستی را نداشتند؛ برای آنها فکر دیگری کردم! پرورش مرغ و غاز! این بهترین ایده ای بود که به ذهنمان رسید و شکرخدا تا آلان درآمدزایی خیلی خوبی در سطح شهرستان داشته است. همه این کارها بدون وام است؛ یعنی با آسان‌ترین شرایط ممکن. حتما می دانید کارآفرینی ریسک بالایی دارد و شاید همین دلیل است که باعث شده جوان‌ها از آن گریزان باشند ولی ما این ریسک را پایین آوردیم و شرایط را برای انجام کار مهیا کردیم.
 
 
---
 
کشورهای عربی به من پیشنهادهای متعددی دادند که برایشان کار انجام دهم؛ اتفاقاً پول خوبی هم میدادند اما راستش را بخواهید من آدمی نبودم که پی این راهها بروم. نمی گویم دنبال خوشبختی نیستم، نه! چه کسی بَدَش می آید ماشین گرانقیمت و خانه خوب و مرفه داشته باشد؟ اما من همین الان از چیزی که دارم احساس خوشبختی می کنم و برای بیشتر شدنِ آن هرروز تلاش می کنم ولی همیشه دعایم این است که اگر آبرویی پیش خدا داشته باشم کمک کند تا باری از دوش مردمِ سرزمینِ خودم بردارم؛ چرا برای بقیه کار کنم؟ مگر دشت آزادگان چه چیز از سرزمین های ثروتمند حاشیه خلیج فارس کم دارد؟ این خاک مادر من است. گهواره من است؛ گور من است؛ چرا باید این خاک را رها کنم و نتیجه سالها رنج و دردی که تحمل کردم را در اختیار مردم کشورهای دیگری قرار دهم؟
 
 
من می گویم این پیشرفت و این موفقیتهایی که خدا به من هدیه داده بی دلیل نبوده است؛ عواملی دست به دست هم داد تا من به اینجا رسیدم؛ عواملی از داخلِ همین روستا. نمی گویم موانع نبود؛ الله شاهد آن قدر پستی بلندی در زندگی ام داشته ام و این قدر آدمهای زیادی بودند که در مسیر حرکتم سنگ انداختند که شاید باورتان نشود. نمی گویم چه کسانی. خودشان می دانند؛ اگر بگویم شاید حرمت ها شکسته شود.
خیلی ها اذیتم کردند با حرف هایشان نیش زدند و با کارهایشان جگرم را سوزاندند اما من پاپس نکشیدم تصمیم گرفتم بی سروصدا کارهایم را جلو ببرم. حرفی نمی زدم؛ چیزی نمی گفتم تا وقتی که به نتیجه برسم وقتی به قله موفقیت می‌رسیدم رسانه ها سراغم می آمدند و همه روستا و شهر می فهمیدند؛ آن وقت همانهایی که زخم زبان می زدنو و جلوی راهم سنگ می انداختند سراغم می آمدند و می‌گفتند: چرا نگفتی مشغول فلان کار هستی؟ لبخند میزدم و میگفتم: شما که تا میتوانستید پرهای پروازم را بستید حالا که در آسمان موفقیت طیران میکنم یادتان آمده بپرسید چرا ساکت بودی و از برنامه هایت چیزی نمیگفتی؟
 
 
 
---
خدا می داند من نه حمایت مالی داشتم و نه کسی کنارم بود که دلگرمی بدهد یا حداقل بگوید: احسنت! تنهای تنها دست روی زانو گذاشتم یاعلی گفتم و بلند شدم چون می دانستم اگر هیچ پولی نباشد؛ اگر هیچ یار و یاوری نباشد؛ اگر تنهاترین تنها باشم باز هم خدا هست ... می دانم که خدا خیلی دوستم دارد؛ دوستم دارد که همیشه دستم را می گیرد و بلندم می‌کند. بارها افتادم؛ زخمی شدم ناراحت شدم اما ناامید نه! چون امیدم به خدا بود چون خدا را همیشه در همه سکنات زندگی ام دیده ام؛ حالا شاید اینکه بگویم خدا را دیدم تعبیر عامیانه ای باشد اما من واقعا با خدا زندگی میکنم و اگر یک لحظه فقط یک لحظه دستم را رها کند حسنه دیگر حسنه نیست؛ پوچ است هیچ است؛ هیچِ هیچ!
 
 
* مرجع : مجله زن روز 

نظرتان را درباره این مطلب بنویسید !

ارسال دیدگاه
ارسال نظر
captcha
آخرین اخبار
انجام کار فرهنگی ، توجیه اقتصادی نمی خواهد!

انجام کار فرهنگی ، توجیه اقتصادی نمی خواهد!

مشکلات که متاسفانه زیادهست به شاعر اسلامی ...
عوارض کسب و پیشه برای سال  ۱۴۰۱ افزایش نخواهد یافت

عوارض کسب و پیشه برای سال ۱۴۰۱ افزایش نخواهد یافت

نایب رییس کمیسیون برنامه و بودجه شورای شهر ...
تکریم  ومعارفه دردادگستری اندیکا

تکریم ومعارفه دردادگستری اندیکا

لهراب دراین مراسم به شرایط فعلی جامعه اشاره ...
روح الله عمادی ، مدیرکل بنیاد مسکن خوزستان شد

روح الله عمادی ، مدیرکل بنیاد مسکن خوزستان شد

با حکم اکبر نیکزاد رئیس بنیاد مسکن انقلاب ...